باغچه بیدی 23 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بیست و سوم : خانه های کوچک ، امیدهای بزرگ

زنگ زدم مهندس پرهام مدیر تیمی که خونه عشق و بازسازی کرده بود خواهش کردم اگه براش ممکنه تا قبل از ظهر بیاد دفترم توی ساختمون مرکزی بنیاد.

ساعت یازده بود که منشی اطلاع داد مهندس پرهام اومده.
گفتم : راهنماییشون کنید داخل.
منشی گفت : چشم
بعد از چند لحظه ضربه ای به در خورد گفتم : بفرمایید .... مهندس وارد شد . بطرفش رفتم و دست دادیم و سلام و احوالپرسی کردیم. دعوتش کردم روی یک از مبلها بشینه و خودم هم روبروش نشستم ..... اول یه کمی در مورد خونه عشق حرف زدیم و بابت کار عالی که کرده بودن. تشکر کردم.
مهندس به شوخی گفت: من رو که برای تشکر در مورد باسازی خونه صدا نکردین  .......
خندیدم و گفتم : نه مهندس جان ........ چند تا کار مهم باهات دارم.
گفت : اینو واقعیت می گم  ......... کار کردن با شما خیلی می چسبه و من لذت میبرم ازش  ....... میدونین دقیقا چی میخواهید و خیلی خوب هم توضیحش میدین .......
گفتم : لطف داری مهندس .......
گفت : اینو واسه تعارف نگفتم ..... بعد ادامه داد؛ در خدمتم ..... میشنوم .
گفتم : همونجور که عرض کردم چند تا زحمت برات دارم  ...... که البته چندتا از اون چند تا مشورتی هست .
مهندس پرهام کمی در مبل جابجا شد و گفت : گوشم با شماست.
توضیح دادم که یک گاراژ بسیار بزرگ در خیابان دماوند خریدم که حدود پنجاه تا مغازه داخلش داره که قبلا هر کدوم تعمیرات مختلف اتومبیل توش انجام می شده . میخوام این گاراژ  رو تبدیل به یک مجموعه کارگاهی تولیدی رفاهی کنم. برای خانم های بی  یا بد سرپرست. تا بتونن توش به فعالیت تولیدی متناسب خودشون بپردازند . ضمنا میخوام وسط حیاط بزرگ گاراژ یه فروشگاه و رستوران بسیار یزرگ آلاچیقی بزنم که تو تابستون خنک و زمستون گرم باشه ..... در روزهای گرم این رستوران نیازی به دیوار نداره. اما در روزهای سرد باید با دیواره هایی متحرک به راحتی پوشیده و گرم بشه .......از همه مهمتر حتما ، حتما ، مجموعه باید فضایی  زنانه و شاداب داشته باشه . نکته آخر هم اینکه مردم بتونن با سهولت داخل بشن و تولیدات این کارگاه ها  رو  بخرند .
مهندس گفت : برای پارکینگ فکری کردین. چون اگر بخواهید پای مردم رو به اونجا باز کنید . حتما باید پار کینگ داشته باشین.
توضیح دادم دیروز که برای معامله رفته بودم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد وجود یک پارکینگ عمومی بزرگ درست دیوار به دیوار این مجموعه بود.
گفت: خیلی عالیه ....... و ادامه داد. بسیار خب بعد از این جلسه میرم بازدید می کنم. محل رو.... مطلب بعدی .
گفتم: یه زمین  دو هزار متری در موتور آب ؛ حاج آقا کیوانی به بنیاد هدیه کرده . که میخوام توش یه اقامتگاه با هر تعداد که جواب میده سویت های 24 متری بسازم. شامل اتاق خواب . آشپزخونه خیلی کوچیک ؛ فقط  برای گرم کردن غذا و درست کردن چای و اینجور چیزای دم دستی ....... حمام ، سرویس بهداشتی برای یک مادر و یک یا دو بچه ، البته اگر بشه تعداد محدودی واحد یک سایز بزرگتر هم داشته باشیم بد نیست .
گفت : آقای راشدی این کار من  نیست :
گفتم : میدونم  ، مشورت میخوام .....
گفت : من دوستی دارم در همین منطقه کار رو فعالیت می کنه  ... بنام مهندس ذوالفقاری ...... بچه های شهرداری منطقه هم خیلی قبولش دارن و خطش رو میخونن . فکر میکنم ایشون مناسب ترین گزینه ای هست که میتونم. معرفی کنم برای مشورت و همکاری ....... شماره مهندس  ذوالفقاری رو به من داد و پرسید: مطلب دیگه ای هم هست .
گفتم: بله یک گاراژ دیگه ام هست. که در حال مذاکره هستیم برای خریدش . البته اون تازه بازسازی شده و تر و تمیزه اما فضاش مناسب کاری که ما میخواهیم انجام بدیم نیست. اگر به قرارداد برسیم. اون هم زحمت زنانه کردن محیط و فضاش با شماست  ......
گفت : رو چشمم  هر کاری بتونم انجام  میدم ....... و پرسید ؛ دستم بازه برای کار؟
جواب دادم : آره  همه جوره  .......
سوال کرد : برای بازدید گاراژ چیکار باید کرد ؟
گفتم : کلیدا دست سید محسن هست .... میتونین با خودش برین فضا رو ببینید . کلید ها رو به شما خواهد  داد تا بلافاصله کار رو شروع کنید. در مورد قرار داد و هزینه  ها هم با آقای نظری هماهنگ کردم. باهاتون همکاریی لازم رو انجام میدن.
مهندس گفت: حرف شما از صد تا قرار داد برای ما با ارزش تره ......
بلند شدم رفتم پشت میزم و داخلی سید رو گرفتم بهش جریان رو گفتم و اضافه کردم مهندس رو میفرستم پیشت همین الان برین گاراژ خیابون دماوند ، کلید ها رو هم تحویل مهندس بده
سید جواب داد : چشم ارباب حتما ، من حاضر و آماده حرکتم.
با مهندس خداحافظی کردم و به منشیم گفتم تا دفتر سید محسن همراهیش کنه ....... بعد از رفتن پرهام شماره مهندس ذوالفقاری رو دادم به منشیم باهاش تماس بگیره تا من صحبت کنم.
یک ربع بعد منشی تماس گرفت و گفت:آقای مهندس ذوالفقاری پشت خط هستند.
مهندس ؛ سلام گرمی کرد و گفت: اتفاقا چند دقیقه پیش مهندس پرهام بهم اطلاع داده بود با بنده  امری دارید ......
گفتم : خواهش می کنم. عرض داشتم . میخواستم اگر براتون امکان داره حدود ساعت سه در دفترم شما رو ملاقات کنم.
مهندس ذوالفقاری گفت: چشم ، جناب راشدی آدرس رو لطف کنید حتما خدمت میرسم.
گفتم : منشیم آدرس دقیق رو بهتون تقدیم  میکنه .
تشکر کرد و گفت : زیارتتون میکنم.
خداحافظی کردم و به منشی گفتم آدرس دفتر رو به جناب مهندس بدین. ساعت سه قرار گذاشتم باهاشون .
منشی گفت: چشم و تلفن رو قطع کردم.
مهندس ذوالفقاری راس ساعت سه دفتر بود و مفصل و با تمام جزییات نقشه و برنامه ام رو براش شرح دادم.
خیلی از این ایده خوشش اومد و گفت: جناب راشدی واقعا بهتون تبریک میگم برای این ایده ، اگه اجازه بدید من میخوام یه اسم روی این پروژه یزارم .

گفتم خیلی عالیه بفرمایید

گفت با اجازتون می  اسم این پروژه رو بزارم خانه های کوچک ، امیدهای بزرگ  .....
گفتم:  اسم قشنگیه و این به این معنی است که شما این پروژه رو قبول می کنید.
گفت : قبول می کنم ....... سالها آرزوی اجرای یه همچین طرحی رو داشتم ........ ازهمین لحظه من در بست و بی شرط و شروط در خدمت شما هستم. دستور بفرمایید من اجرا می کنم  .........
تشکر کردم و گفتم : شهرداری و مجوز ها ......
گفت : شما نگران هیچی نباشید ........ همه چی با من ........ این طرح چیزی نیست که کسی بتونه سنگ سر راش بندازه ...... خیالتون تخت باشه .
گفتم : فقط عجله دارم ، برای هر چه سریعتر آماده شدنش.
گفت : دوشیفت کارگر میزارم ، چهار ماهه با حفظ همه استاندارهای بالا و کیفیت درجه یک تحویل میدم.
گفتم : میخوام مبله بشه .......
گفت : مبله تحویل میدم. با همه اساس زندگی لازم ..... با بهترین نقشه و کاربری .
گفتم : دست شما درد نکنه. با پدر تماس گرفتم و قرار شد ساعت چهارو نیم میدون باغچه بیدی باشیم تا  زمین رو تحویل مهندس ذوالفقاری بدیم.
کمی در مورد جزییات مورد نظر و فضاهای عمومی لازم و مقتضیات زنانه بودن مجموعه حرف زدیم . ساعت چهار از دفتر بیرون رفتیم. در بین راه نیز گفتگو ها ادامه داشت.
مهندس گفت: این طرح برای ایجاد خوابگاه های دانشجویی  خصوصی هم خیلی مناسبه
گفتم : بله . اما اولویت ما نیست.....
گفت: نه منظورم ورود شما به این مسئله نبود  ........
به موقع و تقریبا هم زمان با پدر به میدون باغچه بیدی رسیدیم . اون رو سوار کردیم و با راهنمایی های پدر بطرف زمین رفتیم. زمین خیلی عالی و دو نبش بود.
مهندس گفت: موقعیت زمین هم کاملا مناسب ............  بعد از گفتگویی کوتاه قرار شد مهندس به سرعت نقشه های لازم رو در چهار طبقه ، یک پیلوت و یک زیر زمین تهیه کنه و برای تایید پیش من بیاره و بعد بلافاصه بره  سراغ گرفتن مجوزها  و شروع عملیات ...... میخواستم مهندس رو برسونم که گفت : من رو فقط دم یک آژانس پیاده کنین ممنون میشم.
همین کار رو کردیم و مهندس بسراغ کارش رفت و من و پدر هم رفتیم خونه .......امشب شام مهمون مامان شوکت و نسیم و سید بودیم ....... مدتی بود دور هم جمع نشده بودیم ...... مامان هم به دلیل گرفتاری های کاری ما توی خونه تنها مونده بود به این فکر بودم یه برنامه ای براش بچینم تا سر اون هم گرم بشه .......... پدر رو رسوندم خونه شون خودم هم رفتم خونه عشق  .......
وقتی وارد شدم مامان به استقبالم اومد و انگشتش رو به علامت سکوت روی لبهاش گذاشت و گفت: هیس ....... ملیحه خسته بوده خوابیده ...... صدام رو آوردم پایین و وارد حال شدم.  مامان کیفم رو گرفت و یه گوشه گذاشت و گفت: برات چایی تازه دم گذاشتم بشین تا برات بیارم بخور حالت جا بیاد .
تشکر کردم و بشوخی گفتم: مامان ..... اینجوری لوس میشم ها .......
گفت : بشی .......... مگه من یه پسر بیشتر دارم ......
چایی رو که آورد و گذاشت جلوم  دستش رو گرفتم و کنار دستم نشوندمش  ماچ کردم و گفتم : دوستش دارم و بفکرش هستم ....... اشک از گوشه چشمش بیرون زد  ........

گفت : میدونم تنهایی توی خونه حوصلت سر میره .... چند روزه دارم فکر میکنم یه کاری کنم روزا سرت گرم بشه ....... و پرسیدم؟ ..... موافقی مامان.
سرش رو تکون داد و گفت: نگران من نباش . اینجا برام بهشته  ......
گفتم : دوست نداری طی روز سرت گرم باشه ؟
گفت : چرا ........ اما نمی خوام بیش از این به خاطر من توی زحمت بیافتی  .......
گفتم: بر عکس من می خوام بندازمت توی زحمت .
جواب داد : اگه کاری باشه از دل و جون انجام  میدم. حالا چه کاری هست ؟
گفتم : هنوز مورد خاصی در نظر ندارم اما ظرف فردا پس فردا مشخص می کنم .
گفت : باشه ، من اگر کاری از دستم بر بیاد خیلی هم خوشحال میشم. دوباره ماچش کردم و گفتم  : دوست دارم مامان .... اون هم منو بغل کرد و گفت : منم دوست دارم پسرم .
همین موقع ملیحه از اتاق خواب اومد بیرون و گفت: منم بغل میخوام مامان جون  .......
مامان بلند شد و ملیحه رو بغل کرد و  شروع به قربون صدقه اش رفتن و ماچش کردن ...... گفت: قربون دختر خوشگل و با محبتم برم ......
بشوخی گفتم : عروس
قاطعانه گفت : دخترم  ........
همه زدیم زیر خنده  ....
مامان به ملیحه گفت: عزیزم بشین برم یه چایی تازه دم هم برای تو بیارم.
ملیحه اومد تو بغلم نشست و گفت: ماچ منو بده بیاد  ......

 

                                                                                                پایان فصل بیست و سوم


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:50 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.